آوینا جونآوینا جون، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

آوینا عشق ابدی ما

شهریور هم داره میگذره

سلام عسلم، بازم خیلی وقته نیومدم بنویسم.تو این ماه اکثر اوقات بابا احسان یا اربیل بود و یا دبی و منو شما مشغول بودیم با هم.همش دلتنگ بابایی بودیم.و اون دلتنگ ما و شما کلی هر دفعه سوغاتی خوب میگیری از لباس گرفته تا باربی و عروسکهای حمومی دو هفته اول شهریور مهد تعطیل بود و ما با هم بودیم .چند بار با هم کرج رقتیم خونه مامان جون و عمه نیلوفر.نمیدونم چرا وقتی بابا احسان نیست و میریم اونجا اینقدر بد اخلاق می شی و اصلا کسی رو تحویل نمیگیری .خیلی عجیبه.تولد کیوان دوستمون رفتیم و شما اونجا کلی شما با مانی و سامی و بردیا پسر الوند از همکلاسیهای دانشگاهیمون و پرنیا دختر رضا جانجانی بازی و شیطنت کردین.تولد جالبی بود چون همه بچه داشتن کلی خوش گذشت چون ...
25 شهريور 1392

اولین کنسرت سنتی و اولین آبنبات چوبی

سلام عزیزم: روز پنج شنبه ٢١ شهریور با غزاله جون و عموامین رفتیم کنسرت همایون شجریان تو سالن میلاد.اونجا با تعهد راهمون دادن که اگه شما شلوغ کردی بریم بیرون .ما هم برای آروم موندن شما پتوتو دادیم دستت و چند تا آبنبات چوبی هم خریدیم وشما اولین تجربه کنسرت را در حال اولین لیسیدن آبنبات چوبی گذروندی.تو چند آهنگ اول که منم اونارو خیلی دوست دارم ،آروم بودی و متعجب دیدن اینهمه آدم که بی صدا نشستن و کلی وسایل موسیقی که نواخته میشن . فکر کنم برات عجیب و جالب بود .اما بلاخره حوصلت سر رفت و صحبت کردی و بابا بردت بیرون و بعدشم با من رفتیم بیرون پیش فواره ها که با آهنگ میرقصیدن و بعدش رفتیم بالای برج میلاد و کلی خوشت اومد مخصوصا از آبهایی که ...
25 شهريور 1392

روزهای پایانی سال 91

سلام عزیزم، روزهای آخر سال همیشه پر از هیجانه و ما وقت کم میاریم.خوشبختانه خونه تکونیمونو امسال زود انجام دادیم ولی بازم کلی کار داشتیم .هوا رو به خوبی میره و در نتیجه تو حیاط بیشتر میریم و خوشیم.چهارشنبه سوری رفتیم هشتگرد و کلی زدیمو رقصیدیمو خوردیمو خندیدیم.خیلی بهمون خوش گذشت هوا هم کلی سرد بود.یاد چهارشنبه سوری افتادم که حامله بودم و با عمو علی و نگین جون رفتیم چند کوچه بالاتر که آتش بازی ببینیم که چشمت روز بد نبینه .نیروی ا ن ت ظ ا می ریخت تو کوچه و همه چیز به هم خورد.انگاری جانی دیده بودند . وای که چقدر ترسیدممم. ولی این چهارشنبه سوری خیلی خوب بود.یک روز هم رفتیم با بابا تشک واسه تخت خریدیم .خیلی بلنده اولش که من میترسیدم از روش بی...
23 شهريور 1392

دو روز خوب در قزوین با خاله ویدا

پنجم اردیبهشت تصمیم گرفتیم بریم قزوین خونه خاله ویدا. یکم برات بگم از خاله ویدا .دوست و خواهر خوب مامان آذین.هرچی از دوستی خوبمون بگم کمه .از وقتی منم مثل شما نی نی بودم خاله ویدا پیشم بوده تا همین الان.هر وقت میخوام هست .واسم کم نمیگذاره.قلبش پاک پاکه .ما دوران بچگی خیلی خوبی داشتیم یا من خونه خاله بودم یا ویدا خونه ما.کلا بهمون خوش میگذشت.کش بازی و عروسک بازی و رقص و لی لی و تاب بازی و.....تازه یکم از خوشیهامون بود.بزرگتر که شدیم بیرون میرفتیم ودرس میخوندیم.بزرگتر شدیم با ماشین دوتایی میرفتیم تفریح و شبها هم پیش هم بودیم.بعدم که مسافرتو و... .دوست خوب داشتن خیلی مهمه چون باعث جوونی و شادی آدم میشه.امیدوارم شما هم واسه خودت یک خاله ویدا پ...
23 شهريور 1392

سال نو

سلام، میدونم تنبلی میکنم تو نوشتن وبلاگت ولی کمی هم بخاطر مشغله است که البته اون همیشگیه.هنوز خاطرات عیدو ننوشتم.:-))).بله عید امسال خیلی بهمون خوش گذشت .اولش رفتیم شیراز با خاله الی و ویدا جون .البته عمه نیلو و آرمان و عمو امین و غزاله جون و بقیه زودتر با ماشین رفته بودند .شیراز رفتیم خونه نگین جون دختر عمع بابا احسان.روزهای خوبی بود هوا عالی و خوشی فراوووون.ولی شیراز خیلییی شلوغ بود .به شما که کلی خوش گذشت روز هفتم برگشتیم .نهم تولدم بود و خیلی بهم خوش گذشت مامان اینا و مامان اینای بابا احسان و ویدا و مامانش و مامانی اومدند تولدی خونمون و کلی خوش گذشت ولی من چون هنوز خستگی سفر شیراز تو تنم بود شبش سرگیجه گرفتم.صبح زود میخواستیم بریم...
23 شهريور 1392
1